نشد. نشد.. نشد...
نشد که شب جمعه ای بسازیم ماندگار
گلی که یک راست رفت توو اتاق نشست به زار زدن و گریه کردن زیر پتو. منم دیدم بهتر هست که بزارم رفیقِ دلشکسته ام ، کمی تنها باشه. رفتم توو رستوران تا هنوز تحت فرمان مدیر کاروان و غلام حلقه به گوش کاروان باشم.
نشسته بودم سر میز . میز کم کم و یک نفر یک نفر پر شد. کمی طول کشید تا خدمه ی رستوران شام رو بیارن. حالا یادت باشه من هنوز داغ لحظه هایی رو به دل دارم که دارن تلف میشن و من میتونستم توو صحن و سرای ابا عبدالله باشم و بهترین لحظه های عمرم رو خلق کنم. ولی فعلاً نشسته بودم منتظر شام.
از اتفاق. دوتا مدیرانِ زیادی محترم کاروان ما با همکار دیگشون که مدیر کاروان دیگری از شهر دیگری بود مشغول به درد و دل شدن. ایستاده بودن جلوی من. منم سرم زیر بود در حدی که کسی اشکهام رو نبینه.
همکارشون شاکی بود از اهالی کاروانش که به هیچ کدوم از برنامه هاش اهمیت نمیدن. هرچی برنامه ریزی میکنه که فلان ساعت فلان جا باشین، هیشکی گوشش بدهکار نیست و هرکاری دلشون بخواد میکنن و خلاصه اینکه ،خیلی شاکی بود. در جوابش این دو بزرگوار زیادی محترم ما هم رفته بودن بالای منبر افتخار و مثل خودِ خودِ همون بزرگانی صدری اسلام، به کاری که با اهالی کاروانشون کرده بودن افتخار میکردن. به خدا خودشون بودن. من که توو قیافه هاشون فقط همین دوتن رو میدیدم. نمیدونی چه افتخاری میکردن که ما چنان سیاستمدارانی هستیم که تونستیم امشب، همه رو بدون اینکه حتی دعای کمیل بخونن برشون گردونیم هتل. هتل. هتل....
اشک امانم نمیداد.........
شام رو آوردن و مشغول شدیم به خوردن شامی لذیذ. هر لقمش عین قلوه سنگ بود که قورتش میدادم. فقط میخواستم خودم رو آرووم کنم و برم توو اتاق. خوردم. شام لذیذ رو عرض میکنم ، یادم نیست چی بود ولی هرچی بود خوردمش. (یه وقتایی توو زندگیت مجبور میشی قلوه سنگ بخوری و چهره ای از خودت جلوه بدهی که مخاطب فکر کنه داری لذیذترین لقمه های غذای زندگیت رو میخوری.) خوردم و به خانمهای بغل دستیم شب بخیر گفتم و بلند شدم برم سمت اتاق.
ولی نشد... نشد........
سرم رو زیر انداخته بودم. داشتم می رفتم سمت اتاق . ولی نشد که همینجوری ساکت برم سمت اتاق ، در کمتر از یک لحظه کنترل از دستم دَررر رفت. برگشتم سمت میز مدیر محترم کاروان، همون مدیر کاروانی که یکی از دلایلم بود جهت انتخاب این کاروان. اعتماد به عملکردشون رو عرض میکنم. سرم زیر بود. بعد از سلام ، عرض ادب و احترام اینجوری ادامه دادم:
جناب مشتاق خواستم فقط عرض کنم ما اگر مطیع امر شما بودیم و همه جا به برنامه ریزی های شما عمل کردیم، اگر به جای نوحه سرایی برامون لالایی خوندن و حرفی نزدیم، اگه .... بخاطر ارزشی بوده که برای شما و زحمات شما قائل بودیم. (در پایان کلامم هم عرض کردم) ببخشید اگه تندی کردم فقط میخواستم بگم ما اونقدرام که شماتصور می کنید، گوشمون دراز نیست. همین.
توو مسیر رستوران تا اتاق فقط سعی میکردم چندتا نفس عمیق بکشم تا این آتیش وجودم خاموش بشه و آروم برم توو اتاقی که امشب عزاخانه ای بود برای ما. باید امشب برای خودمون تبدیلش میکردم به یه گوشه از خرابه ی شام. اون شب با امام رضا، با فاطمه زهرا ، با همه ی معصومین خلوت کردیم که بیاین یه پادرمیونی کنین...
زائری بارانی ام آقا به دادم می رسی ؟
بی پناهم ، خسته ام ، تنها ، به دادم می رسی ؟
گر چه آهو نیستم اما پر از دلتنگیم
ضامن چشمان آهوها به دادم می رسی ؟
من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام
هشتمین دردانه زهرا به دادم می رسی؟